...بیا باهم فرار کنیم...🥀پارت اخر
از زبان ا/ت:
رسیدم خونه و گرفتم خوابیدم.حتی توی خواب داشتم به اون پسره فکر میکردم.چرا انقدر آشناست؟
به هرحال به هزار تا بدبختی گرفتم خوابیدم.فدا صبح بیدار شدم.اما دیدم توی تختم نیستم.توی یه شکنجه گاه بودم.روی زمین،روی دیوار،روی وسایل شکنجه،همه جا خونی بود.حتی یه استخون پوسیده اتسان هم گوشه ی دیوار بود.ترسیدم.داشتم نفس نفس میزدم.به هرجا نگاه میکردم احساس میکردم روح های تمام کسایی که اونجا قبل از من بودن دارن به من نگاه میکنن و در اخر سر،بیهوش شدم.اما میتونستم حس کنم و حس کردم که،معلقم.
از زبان جونگ کوک:
وقتی ا/ت رفت و ادرس خونه اش رو بهم داد،نصف شب دزدیدمش.بردمش توی اتاق شکنجه تا خودش بفهمه من کارم چیه.من..من خودم نمیتونم روراست بهش بگم.
وقتی صبح شد وارد اتاق شدم که دیدم همون لحظه داره بیهوش میشه.سریع سمتش رفتم و گرفتمش.رنگش پریده بود.بدنش از ترس میلرزید.نباید میاوردمش اینجا.بلندش کردم و گذاشتمش توی یه اتاق.ا/ت واقعا مثل یه پر سبک بود.کنارش دراز کشیدم و بهش نگاه کردم.چند ساعت بعد بیدار شد و وقتی من و دید سریع از جاش بلند شد و عقب رفت.خندیدم.واقعا من رو یادش نمیاد.قبلا توی یتیمخونه همیشه موقع خواب هم و بغل میکردیم.اما الان خجالت ميکشه.با تعجب نگاهم میکرد
بهش گفتم:چیه؟
گفت:تو همون پسره ای؟
گفتم:آره
گفت:چجوری من و اوردی اینجا؟من توی خونه بودم...بعد..بعد توی شکنجه گاه ولی...
گفتم:هی اروم باش.شکنجه گاهی وجود نداره.خواب دیدی..
گفت:من..من چرا اینجام؟پدر بزرگ کجاست؟تهمین و اجوما..
گفتم:من تو رو ازشون خریدم(دروغ)تو حالا از این به بعد پیش منی.دیگه نه ازدواج احباری و نه چیز دیگه ای
گفت:از کجا میدونی؟
گفتم:خب..عااام دیشب موقع خواب داشتی اینارو زمزمه میکردی
نمیتونم بهش بگم قبل از اینکه بدزدمش و اون پیر مرد رو بکشم قرار داد ازدواج رو دیدم(تو ذهن جونگ کوک)
امشب کار داشتم و رفتم بیرون.به ا/ت اطمینان کردم و بهش گفتم به سمت اون در(در شکنجه گاه)نزدیک نشه و به دروغ گفتم که اونجا اتاق سریمه و رفتم بیرون
از زبان ا/ت:
جونگ کوک رفت بیرون.حوصله ام سر رفت و خواستم خونه رو تمیز کنم کنجکاو شدم و اون در و باز کردم که وقتی توی اونجا رو دیدم...
نمیدونستم چیکار کنم فقط فهمیدم جونگ کوک یه ادم خطرناکه.ممکنه کار های ترسناکی باهام بکنه.
از اتاق بیرون اومدم.گریه کردم و رفتن توی بالکن(تراس پشت بام یا هرچی که راحتی)تنها امیدی که داشتم هم یه ادم خطرناک از اب در اومد...رفتم روی لبه ی بالکن و توی اخرین لحظه صدای حونگ کوک رو شنیدم.
جونگ کوک:ا/ت!داری چه غلطی میکنی!(داد)
گفتم:جونگ کوک نزدیکم نیا!وگرنه خودم و پرت میکنم پایین!(داد)
جونگ کوک:ا/ت!بفهم داری چیکار میکنی الان در موقعیتی نیستی که بخوای شرط بزاری!!(داد)
گفتم:سرم داد نزن!!!!!(داد)
جونگ کوک یه نفس عمیق کشید و دستی توی موهاش کشید
جونگ کوک آروم گفت:ا/ت...بخاطر من نپر...منم...جونگکوک...دوست پرورشگاهی...همونی که عاشقت بود..همونی که بهت قول داد باهات ازدواج میکنه..همونی که همش بهش میگفتی شانسی وجود داره گریه نکن...من..فقط سعی کردم درستش کنم..سعی کردم..نجاتت بوم..برگردونمت پیش خودم..
وقتی این و گفت گریه ام گرفت اون واقعا همون جونگ کوکه..این باعث شد قلبم بیشتر بشکنه..باعث شد فکر کنم کسی که بیشتر از هرچیزی دوستش دارم تبدیل به این بشه(مگه چشه😐)
داشتم گریه میکردم که لبام یهو روی یه چیز گرم و نرم قرار گرفت.جونگ کوک بود.داشت من و میبوسید.انقدر محکم مک زد که لبام درد گرفت.ازش یکم فاصله گرفتم.
از زبان جونگ کوک:
ا/ت داشت گریه میکرد..دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم و بوسیدمش.بعد چند دقیقه ازم جدا شد.
بهش گفتم:ا/ت...نرو..از پیشم نرو...خودت و نکش...من مرد بهتری برات میشم..قول میدم کسی باشم که میخواستی...کسی که همیشه آرزوش و داشتی...فقط...لطفا..التماست میکنم...از پیشم نرو....
ا/ت کم کم گریه اش بند اومد و راضی شد که خودش و نکشه.اما...دقیقا وقتی داشت میومد...پاش لیز خورد و...افتاد!..میخواستم...میخواستم بگیرمش...اما نتونستم...حالا اون مرده..و من افسرده...ا/ت..میدونم که دوست نداری من انقدر زجر بکشم و تنها باشم...اما..تا اخر عمر عاشق نمیشم...حتی اگه بخوام هم نمیشه...حالا که دارم میام پیشت...دیگه مشکلی نیست..ا/ت...دارم میام
مثل گلی که به ارزوش میرسه..بیا باهم فرار کنیم..🥀
رسیدم خونه و گرفتم خوابیدم.حتی توی خواب داشتم به اون پسره فکر میکردم.چرا انقدر آشناست؟
به هرحال به هزار تا بدبختی گرفتم خوابیدم.فدا صبح بیدار شدم.اما دیدم توی تختم نیستم.توی یه شکنجه گاه بودم.روی زمین،روی دیوار،روی وسایل شکنجه،همه جا خونی بود.حتی یه استخون پوسیده اتسان هم گوشه ی دیوار بود.ترسیدم.داشتم نفس نفس میزدم.به هرجا نگاه میکردم احساس میکردم روح های تمام کسایی که اونجا قبل از من بودن دارن به من نگاه میکنن و در اخر سر،بیهوش شدم.اما میتونستم حس کنم و حس کردم که،معلقم.
از زبان جونگ کوک:
وقتی ا/ت رفت و ادرس خونه اش رو بهم داد،نصف شب دزدیدمش.بردمش توی اتاق شکنجه تا خودش بفهمه من کارم چیه.من..من خودم نمیتونم روراست بهش بگم.
وقتی صبح شد وارد اتاق شدم که دیدم همون لحظه داره بیهوش میشه.سریع سمتش رفتم و گرفتمش.رنگش پریده بود.بدنش از ترس میلرزید.نباید میاوردمش اینجا.بلندش کردم و گذاشتمش توی یه اتاق.ا/ت واقعا مثل یه پر سبک بود.کنارش دراز کشیدم و بهش نگاه کردم.چند ساعت بعد بیدار شد و وقتی من و دید سریع از جاش بلند شد و عقب رفت.خندیدم.واقعا من رو یادش نمیاد.قبلا توی یتیمخونه همیشه موقع خواب هم و بغل میکردیم.اما الان خجالت ميکشه.با تعجب نگاهم میکرد
بهش گفتم:چیه؟
گفت:تو همون پسره ای؟
گفتم:آره
گفت:چجوری من و اوردی اینجا؟من توی خونه بودم...بعد..بعد توی شکنجه گاه ولی...
گفتم:هی اروم باش.شکنجه گاهی وجود نداره.خواب دیدی..
گفت:من..من چرا اینجام؟پدر بزرگ کجاست؟تهمین و اجوما..
گفتم:من تو رو ازشون خریدم(دروغ)تو حالا از این به بعد پیش منی.دیگه نه ازدواج احباری و نه چیز دیگه ای
گفت:از کجا میدونی؟
گفتم:خب..عااام دیشب موقع خواب داشتی اینارو زمزمه میکردی
نمیتونم بهش بگم قبل از اینکه بدزدمش و اون پیر مرد رو بکشم قرار داد ازدواج رو دیدم(تو ذهن جونگ کوک)
امشب کار داشتم و رفتم بیرون.به ا/ت اطمینان کردم و بهش گفتم به سمت اون در(در شکنجه گاه)نزدیک نشه و به دروغ گفتم که اونجا اتاق سریمه و رفتم بیرون
از زبان ا/ت:
جونگ کوک رفت بیرون.حوصله ام سر رفت و خواستم خونه رو تمیز کنم کنجکاو شدم و اون در و باز کردم که وقتی توی اونجا رو دیدم...
نمیدونستم چیکار کنم فقط فهمیدم جونگ کوک یه ادم خطرناکه.ممکنه کار های ترسناکی باهام بکنه.
از اتاق بیرون اومدم.گریه کردم و رفتن توی بالکن(تراس پشت بام یا هرچی که راحتی)تنها امیدی که داشتم هم یه ادم خطرناک از اب در اومد...رفتم روی لبه ی بالکن و توی اخرین لحظه صدای حونگ کوک رو شنیدم.
جونگ کوک:ا/ت!داری چه غلطی میکنی!(داد)
گفتم:جونگ کوک نزدیکم نیا!وگرنه خودم و پرت میکنم پایین!(داد)
جونگ کوک:ا/ت!بفهم داری چیکار میکنی الان در موقعیتی نیستی که بخوای شرط بزاری!!(داد)
گفتم:سرم داد نزن!!!!!(داد)
جونگ کوک یه نفس عمیق کشید و دستی توی موهاش کشید
جونگ کوک آروم گفت:ا/ت...بخاطر من نپر...منم...جونگکوک...دوست پرورشگاهی...همونی که عاشقت بود..همونی که بهت قول داد باهات ازدواج میکنه..همونی که همش بهش میگفتی شانسی وجود داره گریه نکن...من..فقط سعی کردم درستش کنم..سعی کردم..نجاتت بوم..برگردونمت پیش خودم..
وقتی این و گفت گریه ام گرفت اون واقعا همون جونگ کوکه..این باعث شد قلبم بیشتر بشکنه..باعث شد فکر کنم کسی که بیشتر از هرچیزی دوستش دارم تبدیل به این بشه(مگه چشه😐)
داشتم گریه میکردم که لبام یهو روی یه چیز گرم و نرم قرار گرفت.جونگ کوک بود.داشت من و میبوسید.انقدر محکم مک زد که لبام درد گرفت.ازش یکم فاصله گرفتم.
از زبان جونگ کوک:
ا/ت داشت گریه میکرد..دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم و بوسیدمش.بعد چند دقیقه ازم جدا شد.
بهش گفتم:ا/ت...نرو..از پیشم نرو...خودت و نکش...من مرد بهتری برات میشم..قول میدم کسی باشم که میخواستی...کسی که همیشه آرزوش و داشتی...فقط...لطفا..التماست میکنم...از پیشم نرو....
ا/ت کم کم گریه اش بند اومد و راضی شد که خودش و نکشه.اما...دقیقا وقتی داشت میومد...پاش لیز خورد و...افتاد!..میخواستم...میخواستم بگیرمش...اما نتونستم...حالا اون مرده..و من افسرده...ا/ت..میدونم که دوست نداری من انقدر زجر بکشم و تنها باشم...اما..تا اخر عمر عاشق نمیشم...حتی اگه بخوام هم نمیشه...حالا که دارم میام پیشت...دیگه مشکلی نیست..ا/ت...دارم میام
مثل گلی که به ارزوش میرسه..بیا باهم فرار کنیم..🥀
- ۲۲.۴k
- ۱۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط